یه روز خوب-41
بسم الله خیلی وقته که ننوشتم خیلی درگیر بچه ها هستم اصلا وقت نمیشه سر بخارونم الان چن وقتی هس اومدیم شهر بابایی بعد از ظهرا از فرط خستگی خوابم میاد بخاطر وروجکا نمیتونم بخوابم اخه هرکدومو میخوابونم یکی دیگه بیدار میشه. از 24 تیر اومدیم شهر مامان یکی دو هفته بعد اومدیم شهر بابایی تا یک ماه و اندی و دوباره برگشتیم شهر مامان و بعد بابایی شما رفت قم برای اسباب کشی مجدد....فقط خدا میدونه چقدر ایت شدیم سر تخلیه ی خونه و پیدا کردن خونه جدید ....خدایا اخه ما که خودمون مستاجر داریم دلمون نمیاد این کارا رو باهاشون کنیم مردم چجوری راضی میشن این همه اذیت کنن خدایا تو فقط میتونی برای ما درست کنی کارا رو &nbs...
نویسنده :
مامان نجمه سادات
14:21